من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام
صدگل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیر این زمانم کرده همرنگ خزانم
پشت سر پلها شکسته پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد مردی دیرسیت مرده
سرفرازی را چه داند سر به زیری سر سپرده
می خوام غم ها و دلمردگی هایم را از وجودم بیرون بکنم
اگر این بازی روزگار اجازه بده و چرخ زمانه آرام بچرخه اما...
و تمام کلمه های خیانت.جدائی رو خط خطی کنم و در سرود
آفرینش شعرهای تازه بسازم..........................
در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام
بس ملا متها کر این نامردمان شینیده ام
سر دهد در گوش جانم موی همرنگ شبانم
زین سبب گردی زخاکستر .به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم
به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی
دراین بیغوله ردپائی از یاران نمی یابی
چراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد
که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی
در این دو روز عمر گوتایم سخت جان کندم با همه
نامهربانان مهربانی کردم همدلی هم آشیانی هم
زبانی کردم بعداز این برچرخ بازیگری امیدی نیست
آنچه سرانجام بخشیدم امیدم نیست هدیه از این ایام
به جز موهای سپیدم چیز نمانده........
من نه هرگز شگوه ز روزگاران کردم
نه شکایت از دورنگی های یاران کردم
گرچه شگوه بر زبانم می فشارداستخوانم
شبها وقتی من و دلم تنها می شدیم برای دلم شروع می گردم
قصه گفتن واسه دلم قصه های از روز جدائی می گفتم.
میگفتم ای دل ! آه دلکم پر دردم اگر ی روزی بکشی ناله سرد آه و
ناله تو می گیره دومنشون رو و آتش نفرت می سوزونه همشون رو
ای دلکم تو مصیبت ها کشیدی می دونم زخم ها خوردی داری پرپر
میزنی داری جون می کنی اینهارو از اشکهای چشمام می خونم
آه دلم می دونم داری مثل من دیوونه میشی مثل من دربه در
خون ها میشی می دونم دیگه هیچ کسی هوا تو نداره اما دلکم
من مثل توم .................................................
می دونم ی روزی دل من می میره و خورشید عشقمون اون بالا.بالاها
سایه می گیره و رنگ سیاه و تاریک گرفته قصه من یا افسانه من رنگ
شادی رو دیگه هیچ وقت نمیبینه اون وقت کار دل دیوونه روز و شب
اشک ریختن میشه مثل ابرای بهاری ویادگار می مونه قلب خاموش
و غمگین من هم چون غروب بی ستاره و می گریم از دست جدائی
و تنهاتر از همیشه مثل مرغ پر شکسته تو قفس گوشه گیره تنها
نشسته در غروبی بی ترانه می مانم بی آب و دانه.....................