افسوس که این عمر به افسوس گذشته
چون شبروی از سایه ی کابوس گذشته
ذردانه در این تیره سرا از نظر خلق
با شعله ی بی رنگ چو فانوس گذشته
ای صبح سعادت به من این شام سیه فام
همراه یکی کوکب منحوس گذشته
واعظ چه کشی عربده کاین زندگی تلخ
از من به تعب وز تو به سالوس گذشته
مرغان سبکبال چمن را خبری نیست
زآن عمر که بر طوطی مجوس گذشته
تومی ترسی از عشق و سودای عشق
تو بگریزی ازشور دنیای عشق
همان به که از این سفر بگذری
تو طاقت نداری به صحرای عشق
تو را الفتی نیست. با این جنون
مبادا نهی لب به مینای عشق
تو را عشق ازخود جدا می کند
چو موسی که گم شد به سینای عشق
جنون کرد همت که مجنون رسید
زلیلای صورت به لیلای عشق
ز تن جان عاشق گریزان بود
ندارد صدف درر والای عشق
یادمه بچه بودیم اون زمانهای خیلی دور که قلب ما پر از شور شادی بود
شادی بازی های کودکانه من تو بودیم یه دنیا شادی روز ی که دیدمت مامانت
موهاتو بافته بود با گل های یاس یه گلوبند زیبا داشتی از او روز به بعد از خدا راضی بود
هر روز از اول صبح تا غروب تنها همبازی من تو بودی اما افسوس چه زود گذشت
تا ی چشم به هم زدم روزها . هفته ها . ماه ها و سالهای گذشت ................
یادت روی درخت خونه ما دو تا دل کنده بودیم که هچ وقت از هم جدا نشیم
و ما از اون خونه رفتیم چه روزهای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
آه ه ه ه ه ه ه تا ی چشم زدیم عمر ما مثل باد گذشت..................
دیروز رفتم توی خونه قدیمی ناخداگاه چشم خورد به اون دو تا دلی
که کنده بودیم بغض راه گلویمرو گرفت قلبم گریست که تو نیستی
سلام دوستان من آمد هنوزم زندهم با اینکه 6ماه توی کما بودم اماخدا رو شکر دوبار برگشتم تا به شما ی بیغام از او دنیا بگم
از فردا شب منتظری معطالب جدید من باشی
سلام میگن هرجای رسیدی اولین کلمه ای که به زبان میاریم
سلام است پس خداجان سلام خودت بهتر میدونی من کسی
رو ندارم و همه کس کار من تو هستی پس من فقط به تو........
خدایا حالا که تو خودت بهتر میدونی چه قدر غم توی دلم خونه
کرد و وقتی کسی دیگر جز تو نمی داند غم بی حدو درد و
و ماتمم را و فقط فقط تو از حال م خبر داری از این آشفتگی
من که شد روز و شب من چرا تو منو گهی فراموش می کنی
بیا خداجان زرحمت بی گرانت نظری کن مگر تو بخشاینده
و مهربان نیستی پس چرا من باید یک کهکشان دردو غم و
خستگی و زاین دنیا سرد باشم خدایا دیدی فصل پرپر شدن
گلها بود و من تمام فصلها زرد بودم................................
درین دریای بی پایان خدایا<<>>منم با دیده گریانم خدایا
اسیر و طعه طوفان وموجم<<>>ندارم من امید جان خدایا
دلم کاشانه غمهاست امشب<>غم چون وسعت دریاست امشب
ستاره پیش چشم خسته من<>بدون رنگ ونازیباست امشب
چو نی ناله مکرر دارم امشب<>دوچشمانم دم درددارم امشب
خدایا دیده ای تر دارم امشب<>درون سینه اخگر دارم امشب
درین دریای بی ساحل دریغا<>دلی در خون شناور دارم امشب
شکسته ارگ دلم از غصه امشب<>الفهاگشته خم از غصه امشب
سلام به همه دوستانی که به وب من سری میزنی شرمنده من
دیر به دیر آب می کنم آخر جای که هستم دسترسی به اینترنت
ندارم اما چه کنم مشکلات زیاد است...............
این نوشته پایین رو برای شما گذشتم بخونید شاید خوشتون بیاد
در ضمن با ذکر نظریه از وب من خداحافظی کنی
شب آغاز هجرت تو شب در خود شکستنم بود
شب بی رحم رفتن تو شب از پا نشستنم بود
خونه این خونه ویرون واسه من هزار تا خاطره داره. این خونه
تاریک چه روز هایی را یادم می یاره اون روزها یادم نمی ره
دیوار این خونه پر از پنجره بود تا افق همسایه ما دریا بود ستاره
بودمنظره بود. همه جا این خونه جای بازی وبرای خواب آروم بود
پر نور واسه بیداری و پر سایه واسه خواب بود.
پدرم می گفت قدیما کینه هامون و دور انداخته بودیم توی برف
باد و بارون خونه مون و با صفا محبت قلبا مون ساخته بودیم
اما این روزها سیل غارتگر آمدو از توی خونه مون گذشت پلها
صفا وعشق مون را شکست و بردو و از خونه مون گذشت
دست غارتگر سیل خونه مارو ویرونه کرد پدر مرا کشت و مارو
عزادار کرد و مادرم رفت حالا من موندمو ی عمر تنهای و این
ویرونه ها پر خستگی و کینه و بدنم پر از زخم این زمونه حالا من
خسته می نویسم آخرین حرف هامو برای شما..........
کی میاد دست شو بذاره روی دستم تا دوباره بسازیم خونمون رو
من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام
صدگل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیر این زمانم کرده همرنگ خزانم
پشت سر پلها شکسته پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد مردی دیرسیت مرده
سرفرازی را چه داند سر به زیری سر سپرده
می خوام غم ها و دلمردگی هایم را از وجودم بیرون بکنم
اگر این بازی روزگار اجازه بده و چرخ زمانه آرام بچرخه اما...
و تمام کلمه های خیانت.جدائی رو خط خطی کنم و در سرود
آفرینش شعرهای تازه بسازم..........................
در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام
بس ملا متها کر این نامردمان شینیده ام
سر دهد در گوش جانم موی همرنگ شبانم
زین سبب گردی زخاکستر .به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم
به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی
دراین بیغوله ردپائی از یاران نمی یابی
چراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد
که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی
در این دو روز عمر گوتایم سخت جان کندم با همه
نامهربانان مهربانی کردم همدلی هم آشیانی هم
زبانی کردم بعداز این برچرخ بازیگری امیدی نیست
آنچه سرانجام بخشیدم امیدم نیست هدیه از این ایام
به جز موهای سپیدم چیز نمانده........
من نه هرگز شگوه ز روزگاران کردم
نه شکایت از دورنگی های یاران کردم
گرچه شگوه بر زبانم می فشارداستخوانم
شبها وقتی من و دلم تنها می شدیم برای دلم شروع می گردم
قصه گفتن واسه دلم قصه های از روز جدائی می گفتم.
میگفتم ای دل ! آه دلکم پر دردم اگر ی روزی بکشی ناله سرد آه و
ناله تو می گیره دومنشون رو و آتش نفرت می سوزونه همشون رو
ای دلکم تو مصیبت ها کشیدی می دونم زخم ها خوردی داری پرپر
میزنی داری جون می کنی اینهارو از اشکهای چشمام می خونم
آه دلم می دونم داری مثل من دیوونه میشی مثل من دربه در
خون ها میشی می دونم دیگه هیچ کسی هوا تو نداره اما دلکم
من مثل توم .................................................
می دونم ی روزی دل من می میره و خورشید عشقمون اون بالا.بالاها
سایه می گیره و رنگ سیاه و تاریک گرفته قصه من یا افسانه من رنگ
شادی رو دیگه هیچ وقت نمیبینه اون وقت کار دل دیوونه روز و شب
اشک ریختن میشه مثل ابرای بهاری ویادگار می مونه قلب خاموش
و غمگین من هم چون غروب بی ستاره و می گریم از دست جدائی
و تنهاتر از همیشه مثل مرغ پر شکسته تو قفس گوشه گیره تنها
نشسته در غروبی بی ترانه می مانم بی آب و دانه.....................
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
چرا زغیر شکایت کنم که همچو حباب
خانه خراب هوای خویشتنم
ای اشک بیا منو یاری کن ببین گونه هام خشکیده
شد کاری بکن آخر غیر گریه مگه کاری دیگه میشه
کرد اون که رفته دیگه هیچ وقت دیگه تا قیامت
نمی یاد دل من گریه می خواد. خدا یا هرچی
دریا.زمین با تمام ابرها آسمونا کاشکی می داد همه
رو به چشم من تا چشام به حال من گریه کنن ...
حتی قصه خوب گذشته هام خیلی زود مثل یه خواب
تموم میشه. حالا باید سرمروزانوم بزارم تا
قیامت اشک حسرت بریزم.شاید دل هیچکی مثل من
غم و ماتم نداشت باش . حالا گریه دوای دردمه
آخر چرا اشک چشمام این قدر کم میاره؟
نکندگرم مرا مستی شبهای بهار
کهدلی سردتر از صبح زمستان دارم
جور استاد و جفای پدرم پیش و پس است
حالت طفل گریزان زدبستان دارم
تادلم شکوه رو آغاز می کنه
باز اشکم واسه من ناز می کنه
آری عشق این دوره چه بی دووم شده
زندگیم خالی و سرده دلم از غم پر درده
غاصدک ببین که بی او غم عشق با من چه کرده
ای نازنین.ای نازنین در آینه ماراببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین
از تند باد حادثه گفتی که جان در برده ایم
اما چه جان در بردنی.دیریست که در خود مرده ایم
اینجا به جز درد و دورغ همخانه ای با ما نبود
در غربت من مثل من هرگز کسی تنها نبود
عشق و شعور و اعتبار کالای بازار کساد
سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد
هجرت سرابی بود و بس .خوابی که تعبیری نداشت
ای مثل من در خوداسیر لیلای من با من بمیر
هر کس که روزی یار بود اینجا مراتنهاگذاشت
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم.درمانده تر رفتم
من مسکین به راه عشق چون از پا در افتادم به سر رفتم
...................................................
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
کو طبیبی که دوای دل زارم باشد
درد دل بشنود و چاره کارم باشد
به نظر می رسدکه قلب شهر ایستاده هست و تنها صدای
گام دائی اسی است که در کوچه ها طنین می افکند. اما ماهراسی نداریم
چرا که در این سکوت سر نیزه های قلم از کاغذ ها
برخاسته و در برابر سینه استبدادخیانت عشاق نشانه رفته.
ما تنها نبمودایم.هیچگاه تنها نبوده ایم
اینک تلاش و فروش خلق با عشق دیگر به بیاری رسیده اند
دوستان. به آن کارگر حروف چین از من پیام بفرستید:
این حروف را اماده کن.{آزادی از راه می رسد}
در این حریم شبانه ستم گرفته
دراین شب خاک و خاکتسر که غم گرفته
رفیق روزان روشن رهائی من ستاره ها را صدا بزن دلم گرفته
قامت یاران از تبرداران اگر شکسته
جنگل یاری رو به بیداری به گل نشسته
ستاره سوسو نمی زنه اگر چه بر من
رفیق شب های بی کسی ای سر به دامن
در این سکوت سترون سنگر به سنگر چراغ خورشید کوره چشم تو روشن
بهار من! رو به بیداری جنگل یاری جوانه بسته
خندم اندر جمع بی دردان ولیکن ناگهان
یاد دردی.موی را سوزن کند بر گ پیکرم
تاشوم تنها.نگاهم گم شود در خاطرات
آن شوم دیگر که گوئی در جهان دیگرم
چون خیال موی او را پیش چشم آرم به شوق
اشک ریزم. موی گوئی رفته در چشم ترم
سلام به غریبه های که عزیزانم برای من ........
راستی من به امین زودی داستان زندگیم خودمرو برای شما
می نوسیم که برای من لحظه به لحظه این زندگی عذاب بود
اما امیدوارم برای شما تجربه باش..........
خب از معرفی خودم شروع کنم . من ی پسر تنها هستم
منظور از تنهائی این من نه پدر.نه داداش. نه آبجی . نه دوستی
حتی الان مادر هم ندارم ....
اسم اسی (یا دائی اسی) هست که ضربه فنی شدی
این زمان هستم...........
در آینده نچندان دور ادامه میدم ولی ی متن برای شما
میذارم امیدوارم خوشتون بیاد
سلام به دوستان عزیز امید وارم حال شما خوب باش. حدقل مثل نباشید .
اول شرمند مدتی آپ نکردم اما قول میدم حدقل هفته دو باره با حرف دل به شما سر
میزنم از امشب با ی شعر شروع می کنم .
چه آغازی چه انجمی چه باید بود و باید شد
در این گرداب وحشت زا
چه امیدی چه پیغامی کدامین قصه شیرین
برای کودک فردا
زمین از غصه می میری گل از باد زمستانی
شعور شعر نا پیدا در این مرداب انسانی
همه جا سایه وحشت همه جا چکمه قدرت
گلوی هر قناری را بریدند از سر نفرت
شکفته بوته آتش نشسته جغد ویرانی
چه آغازی چه انجامی چه باید بود و باید شد
در این گرداب وحشت زا
که می گوید. که می گوید جهانی این چنین زیباست.
جهانی این چینین رسوا.کجا شایسته رویاست.
زندگی ام را به پاک ترین نگاه می فروشم، پاک ترین نگاه را به پاک ترین قلب، پاک ترین قلب را به مرگ، مرگ،که زیبا ترین هدیه ی خداست
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است،
شرم دارم که شکایت کنم از تنهایی..
آنچه می خواهیم نیستیم، آنچه هستیم نمی خواهیم، آن چه دوست داریم نداریم، آن چه داریم دوست نداریم.. اما عجیب است که هنوز زنده ایم و امیدوار به اینکه روزی ، جایی، در کنار کسی، بالاخره خوشبخت خواهیم شد!؟..نگو بار گران بودیمو رفتیم. نگو نامهربون بودیمو رفتیم. آخه اینها دلیل محکمی نیست. بگو با دیگران بودیم و رفتیم
وقتی به دنیا اومدی، تو تنها کسی بودی که گریه میکردی و بقیه می خندیدن. سعی کن یه جوری زندگی کنی که وقتی رفتی، تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن.
ای اسمان ببار
منزل از یاد رفته ام
ببار، امشب ببار
شاید اشک تو مرا غسل دهد و پاک سازد
شاید بارانت نقطه چینی شود تا به او برسم
تعریف زندگی عوض شده است
تا گریه نکنم، نوازشم نمی کنند
تا قصد رفتن نداشته باشم، نمی گویند بمان
تا بیمار نشوم، گل برایم نمی آورند
تا کودک هستم باید همه را دوست بدارم
و وقتی بزرگ می شوم، دوست داشتن را برایم جرم می کنند
تا نروم، قدرم را نمی دانند
و تا نمیرم، نمی بخشنم
ای آسمان ببار
تا هرکس به اندازه ی پیاله اش پاک شود
ای چتر فروش، چتر هایت مال خودت
امشب می خواهم خیس شوم
پاک شوم تا شاید محو شوم
و از پله کان آبی به سوی او بروم
پروردگارا عاشقت هستم،
من نگویم که بدرد دل من گوش کنید
بهتر آنست که این قصه فراموش کنید
عاشقانرا بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
به پندار تو:
جهانم زیباست
جامه ام دیباست
دیده ام بیناست
زبانم گویاست
قفسم هم طلاست
بر این ارزد که دلم تنهاست؟